🔴زیر سایه ی خورشید بیدار شد
زهرا پرنیا:
بیمارستان لنگرود. اتاق شمارهی هفت.
سه ماه بود که مادر، در سکوتی مبهم بین زمین و آسمان معلق مانده بود. نه بیدار، نه خفته. مثل شمعی نیمسوخته که بیصدا اشک میریخت. پرستارها میگفتند گاهی لبهایش میجنبد… انگار کسی را صدا میزند، اما بیصدا. فقط اشک بود که بیدعوت، از گوشهی چشمش جاری میشد.
او، مادر شهیدی بود که پیکرش هیچوقت بازنگشت؛ اسماعیل رجبی، نوجوان ۱۵ سالهای که سالها پیش در دل جبههها جا ماند. گمنام و بینشان… و مادر، در همین بینشانی، هر شب فرزندش را صدا میزد. حتی در کُما.
اما آن روز، روز دیگری بود. روزی که کاروان “زیر سایهی خورشید” به بیمارستان آمد. خدام بارگاه رضوی، با پرچم سبز و نورانی حرم امام رضا علیهالسلام، به اتاقهایی سر میزدند که از پیش هماهنگ شده بود. اما در انتها، زنی آمد و با صدایی لرزان گفت: «مادرم خیلی مریضه… مادر شهیده… و از خدام خواست تا به اتاق انها هم سر بزنند…»
اتاق کوچک بود، با جای کافی برای سه الی چهار نفر. اما دلها وسیع شده بود برای کرامت. خدام وارد شدند، پرچم را آوردند، روی سینهی مادر گذاشتند و آرام گفتند: «مادر، آقا امام رضا علیهالسلام، اومده دیدنت…»
همهچیز در چند لحظه اتفاق افتاد. دستهای مادر لرزید. چشمانش باز شد. و لبهای خشکیدهاش گفت: «اسماعیل… پسرم… اومدی؟!»
حاضران به گریه افتادند. خدام هم. فضا، بوی آسمان گرفته بود.
مادر، بعد از سه ماه خاموشی، به زبان آمد. و فقط یک جمله گفت: «دیدمش… کنار آقا ایستاده بود… لباس خاکی تنش بود… گفت: مامان، وقتشه…»
کسی باورش نمیشد. اما خواهر شهید چند روز پیش به چایخانهی حضرت رضا در میدان اصلی لنگرود رفته بود، نذر داده بود، از خدام خواسته بود دعا کنند… و حالا مادر، با همان پرچم نذرش، بیدار شده بود.
نه فقط بیدار… آرام شده بود. چون یقین داشت، صدای دلش شنیده شده و فرزندش، با دستهای امام هشتم، آمده بود به دیدارش…
همه فهمیدند که این کرامت بود. کرامت امامی که حتی از دل کُما هم، صدای دل مادر شهید را شنیده بود…
و حالا، دیگر مادر آرام بود… چون یقین داشت فرزند گمشدهاش، با دستهای مهربان امام هشتم آمده بود دنبالش…
بله این، فقط یک کرامت نیست؛ روایتی است از عهدی نانوشته میان دلِ مادر و نگاه امام هشتم!
پدران و مادران شهدا، گنجینههای خاموش سرزمین ما هستند؛ گوهرهایی که سالها با داغ فرزند، بیصدا زیستهاند و دلشان را به امید دیدار دوباره، گرم نگه داشتهاند. اما زمان، بیملاحظه میگذرد… کهولت سن، بیماری و سالها چشمانتظاری، یکییکی این سروهای ایستاده را از ما میگیرد؛ بیآنکه حق بزرگی که بر گردنمان دارند، ادا شده باشد. روایت مادر لنگرودی، فقط قصهی یک بیداری نیست؛ زنگ بیدارباشیست برای همهی ما، تا قدر این چراغهای روشن در خانههای خاکگرفته را بیشتر بدانیم، پیش از آنکه خاموش شوند…
#زیر_سایه_خورشید
#امام_رضاع
#کانون_جوانان_رضوی
#خدام_رضوی
#دهه_کرامت
#مادرشهید
#شهیدگمنام
#لنگرود


