آوای رشت: چه شب بیپایانی بود این شب،شبی که هرگز صبح نشد و باگذشت چندین سال هنوز دل مردم را میلرزاند.
تا آخرین دقایق ۳۱ خردادماه ۱۳۶۹ به چه فکر می کردند مردم شهر رودبار. کودکی که پس از پایان امتحاناتش سر خوش از یک بازی کودکانه خفته بود، نوعروسی که تازه به خانه بخت رفته بود ، زنیکه تاریخ زایمانش فرا رسیده بود، پیرمردی که خودش را می خورد تا کسی از نگرانی هایش سردرنیاورد! چه شب بیپایانی بود این شب،شبی که هرگز صبح نشد و باگذشت چندین سال هنوز دل مردم را میلرزاند.
شبی که اضطراب را به بالین هر شب کودکان آورد و آرزوی دیدن لبخند را به دل همه مردم شهر گذاشت، شبی که نگاههای عاشقانه را کمرنگ کرد و دل نگرانیهای پیرمرد را پررنگ، شبی که پیرزن آرزوی دیدن اولین نوهاش را قبل از پایان شب به گور برد شبی که صبح نشده زندگی مردم یک شهر را لرزاند و اینها را تا در کوچههای رودبار قدم نزنی، نمیفهمی.
۳۱ خرداد ۱۳۶۹ است ساعت ۱۲ و۳۱دقیقه ، تنها در چند ثانیه امیدها و آرزوهای مردم یک شهر آنچنان تاریک میشود که با گذشت چندین سال هنوز غبار آن، روی شهر نشسته است چند سال باید بگذرد تازلزله خرداد۶۹ به تاریخ این شهر بپیوندد به تاریخ شهری که قدمتش پیش از تاریخ است؟ چند سال باید بگذرد که خاطره این شب از یاد این مردم برود؟ چند سال باید سپری شود که این شب حتی در قصههای مادربزرگها نباشد و تنها بشود بخشی از تاریخ رودبار؟
در کوچههای شهر رودبار که پرسه میزنی هزاران سوال این چنینی برایت پیش میآید؟ و اگر غریبهای باشی که شهر را پیش از زلزله ندیده هزاران سوال عجیبتر این که آیا این خانه پیش از زلزله همین شکلی بوده است؟ آیا اعضای این خانه همه با هم مردهاند؟
حالا سوالها برایم بیشتر شده است، اما وقت رفتن فرا رسیده است.اگر بار دیگر گذرم به رودبار افتاد حتما یک طلوع و یک غروب را درکنار سفیدرود خواهم بود، خورشید که بالا میآید آرزو خواهم کرد زلزله با تمام خاطراتش به تاریخ بپیوندد، خورشید که بالا میآید آرزو خواهم کرد عظمتی که حتی پس از زلزله در کنار سفیدرود پنهان است به شهر بازگردد، خورشید که بالا میآید آرزو خواهم کرد آسمان تا غروب ستارههای مردم این شهر را به آنها پس دهد، تا چین صورتشان باز شود، بوی غذا به کوچههای شهر برگردد، از کنار کودکان که رد میشوی صدای خندهشان تو را به کودکیهایت ببرد و دیگر هیچ آواری در شهر نباشد و دیگر هیچ…


