[ad_1]
رودبار- با گذشت ۳۴ سال از وقوع زلزله ۳۱ خرداد سال ۶۹، از کوچه و پس کوچههای رودبار همچنان بوی آوار مرگ میآید و غبار محرومیت و عقب ماندگی بر آسمان این شهرستان سایه افکنده است.
خبرگزاری مهر، گروه استانها – بهرام قربانپور: شیرینی بدهید بچه «دختر» است؛ صدای پرستاری بود که در فضای سرد و بی روح راهروی بیمارستان پیچید. به دنبال صدا دویدم و با خوشحالی که از سر و صورتم میبارید به استقبال پرستار جوان رفتم.
«آرزو» در دستانش تکان تکان میخورد، چشمان سیاهش از لابلای ملحفه صورتی رنگ برق میزد از شدت ذوق و شوق پدرانه در چشمانش غرق شده بودم که با صدای پرستار به خودم آمدم که میگفت؛ «حال مادر خوب است و بحمدالله خطر رفع شده».
حس قشنگ پدرانه عجیب مرا در خود غرق کرده بود و در فراسوی خیالها و آرزوهای «آرزو» فرو رفته بودم تا جایی که یادم رفته بود حال همسرم را بپرسم.
روز بعد از زایمان کارهای ترخیص انجام شد و به اتفاق خانواده به خانه کاهگلی برگشتیم؛ خانهای که حالا با آمدن «آرزو» تمام دیوارهای زخمی و سقف گلی اش نور امید میدهد.
تی چَمون روشن، مُباره بُبو
بهار بود اما نفس «خرداد» به شماره افتاده بود؛ خورجین کهنه را بند موتور ابوقراضه کردم و به سمت شهر رفتم تا شاید آذوقه، مقداری شیرینی و میوه تهیه کنم. ته جیبم جز چند اسکناس چند ریالی، مُشتی خالی بود اما با آمدن «آرزو» دلم قرص و محکم.
با چند ریالی های زخمی و پوسیده مقداری آذوقه و میوه خریدم و بار خورجین کردم و به پشت موتور بستم و شهر را با مردمانش و تمام آمال و آرزوهایشان تنها گذاشتم.
دیری نپایید بعد گذر از پیچ و خمها و بالا و پایینهای مسیر خاکی به دِه رسیدم، میانه راه «مشتی جعفرخان» را دیدم که سوار بر الاغش سمت خانه میرفت تا مرا دید دست بر عنان کرد و ایستاد و با زبان ساده محلی گفت؛ «تی چَمون روشن، مُباره بُبو» «چشمت روشن، مبارک باشد».
از این ریش سفید و خان محل که با ادبیات قشنگ محلی میخواست قدم نورسیده را به من تبریک بگوید، با تشکر و قدردانی، خداحافظی کردم و به خانه رسیدم.
پدر و مادر و بستگان که برای شاد باش آمده بودند، گرداگرد گهواره چوبی فیروزهای رنگ جمع بودند، گهواره ای که «آرزویم» را تاب میداد.
به یمن تولد دُردانه ام ضیافت خودمانی شکل گرفت و همه خوشحال از اینکه بعد از سالها انتظار خداوند مهربان به من پسوند پدر داده است.
صدای گریههای گاه بی گاه «آرزو» در انبوه بگو بخندها و شلوغیهای این ضیافت گم شده بود، هر کسی از خاطراتش صحبت میکرد از سختیها و روزمرگیهای زندگی اش میگفت، از آمارگیری ازدواج دختر و پسران توسط زنان مجلس گرفته تا بحثهای فوتبالی جوان ترها؛ خلاصه «آرزو» با آمدنش بعد از مدتها خوبان فامیل را دور هم جمع کرد تا شبی پرخاطره رقم بخورد، اما چه کسی فکر میکرد که این شب ممکن است آخرین دیدار و ضیافت شبانه باشد.
آرزویی که بر باد رفت
ساعت از شب گذشت و مهمانان یکی پس از دیگری رفتند اما پدر و مادرم ماندند تا از تجربیات فرزند داری به ما بگویند.
سکوت و سیاهی شب همه جا را فرا گرفت، در هیاهوی این سکوت وهم انگیز، ناگهان زمین به غرش درآمد و شروع به لرزیدن کرد، گویا در یک لحظه جهان و زمان متوقف شد.
جز درختان زیتون، درفک استوار و رودخانه سفیدرود کسی نمیداند که چه بلایی سرش آمده است. صبح، وحشت زده تر از همه چراغ بیداری را روشن کرد، اما گویا جز درختان غم زده زیتون، سفیدرود پریشان و درفک خمیده پشت، کسی در این آبادی میل بیدار شدن ندارد، همه زیر خروار خروار خاک خفته اند، گویا قیامتی برپا شده، زن و مرد و پیر و جوان هر یک سراسیمه به یک سو می دوند، یکی زیر آوار میزند دست و پا، دیگری نوگلان تشنه اش را میدهد آب؛ عجب محشری بر پا شده است.
سراسیمه و وحشت زده در میان تلی از خاک دنبال «آرزو» گشتم؛ گهواره فیروزهای را یافتم اما آرزویم را نه. روح بزرگ آرزوی کوچکم در میان انبوهی از خاک و آوار به آسمان پرواز کرده بود.
غمِ آرزوی کوچکم آن قدر بزرگ بود که حتی همسر و پدر و مادر را فراموش کردم. جسم بی جان طفل خردسالم را از میان آوار برداشتم و آغوشم فشردم؛ جز «مرگ» هیچ چیز آرامم نمیکرد کاش زمین دهان باز میکرد و مرا در خود میبلعید تا این صحنههای تلخ و غم انگیزه جلوی چشمانم رژه نروند.
چه آرزوهایی را برای «آرزوی» کوچکم در اندیشههای ذهنی ام گنجانده بودم، آرزوهایی که حالا در زمین خاک شد و از آن همه آرزوهای رنگ به رنگ، فقط گهواره چوبی شکسته فیروزهای رنگ برایم باقی ماند، گهواره ای که جای «آرزو» باید خاطرات، لباسها و عروسکهایش را تاب بدهم.
[ad_2]
منبع


